داستان غم انگيز يك جنايت هولناك
صلاً باورم نمىشود كه قضيهاى به اين سادگى بتواند در آخر به اينجاها
بكشد. قضيهاى كه در اول با يك نگاه ساده و طبيعى شروع شد؛ اما بعد ريشه
پيدا كرد و جدى و جديتر شد تا بالاخره آنچه نبايد بشود شد و اين جنايت
غمانگيز و هولناك اتفاق افتاد.
مشكل است به ياد بياورم كدام يك از
ما پيشقدم شد. شايد، نگاه اول را من به او انداختم. البته زياد هم مطمئن
نيستم، شايد هم او شروع كرد... اما واقعا اهميتی دارد که چه كسى شروع كرده
باشد؟
اوايل، نگاهمان تنها براى لحظهاى كوتاه بههم گره می خورد.
اما كمكم مدت گره خوردگی نگاهها بيشتر و بيشتر شد تا اينكه يك روز ديدم
چشمهايش به من چيزى مىگويند. يك چيز خوب و شيرين كه با تمام سلولهاى بدنم
احساسش كردم. بعد تمام تنم به هيجان آمد، تپش قلبم شديدتر شد و
گونههايم گُر گرفتند.
از آن زمان بود كه رؤياهايم شروع شدند.
چشمهايم را كه مىبستم مىديدم كه بر جايگاه بلندی، در وسط يك معبد
نشستهام و به اطراف نگاه مىكنم. از دور و برم بخارهاى خوشبو و غليظى
بلند بود و بدنم آنقدر سبك می شد كه فكر مىكردم مىتوانم پرواز كنم.
بعد از مدت كوتاهي بوى بدنش به نگاههايش اضافه شد. از كنارم كه رد مىشد
بوى عجيبى از بدنش متصاعد مىشد كه مثل هيچ بوى ديگرى نبود. اول فكر كردم
كه بوى ادكلن اوست. از آن ادكلنهايى كه كهنه شدهاند و عطر آنها از بين
رفته. بعدها متوجه شدم كه آن بو وحشىتر و قوىتر از هر ادكلنى است. هم
دماغم را مىسوزاند و براى يك لحظه دلم را بهم مىزد، و هم احساسی خوب در
تنم به جا مىگذاشت. رؤياهايم هم تغيير كردند. حالا، بعد از مدتى كه روى آن
جايگاه مىماندم، او درِ معبد را با ملايمت باز مىكرد و وارد مىشد. از
پلهها به آرامى بالا مىآمد، تاج گل قشنگ و خوش بويى را روى سرم مىگذاشت،
در كنارم مىنشست و به چشمهايم نگاه مىكرد. دستهايم را در دستهايش
مىگرفت و شروع مىكرد به نوازش كردن آنها. بعد پاهايم را به لبهايش نزديك
مىكرد و بر يك يكِ انگشتانم بوسه مىزد. بعد از رفتنش، تا مدتى از خوشى و
شادى نمىتوانستم سرجايم بند شوم. از سكو پايين مىآمدم، با قدمهايی موزون و
بدنی در پيچ و تاب، به تمام گوشه و كنار معبد سر مىزدم و زير لب آواز
مىخواندم.
در بيدارى هرگاه از كنارم رد مىشد حس مىكردم كه
بدنهايمان به نرمى به طرف هم متمايل مىشوند. دوباره تپش قلبم بالا
مىرفت. نفسم تندتر می شد و دلم مىخواست آواز بخوانم.
يك روز كه به
يك كتابفروشى رفته بودم كارت پستالى توجهم را جلب كرد. يك كارت پستال سياه
و سفيد از زن و مردى كه همديگر را بغل كرده بودند. زن دستش را دور گردن
مرد حلقه كرده بود و لبهايش را روى لبهاى او گذاشته بود. مرد دستهايش را
دور كمر او انداخته بود و او را طورى بالا كشيده بود كه بدنشان همسطح شده
بود. در زير عكس با خط ظريف و قشنگى نوشته بود:
I found true love in your hands .1
براى چند دقيقه چشمهايم به كارت دوخته شد. يادم رفت كجا هستم و براى چه به
آن جا آمدهام. قلبم شروع به تپيدن كرد و نفسهايم تند شد. آن بو و آن
نگاه را دوباره احساس كردم. كارت پستال را خريدم و به خانه آوردم و روى ميز
آرايش روبروى تختخوابم گذاشتم.
آن شب، وقتى آمد، بعد از اينكه مرا
نوازش و نيايش كرد، دستش را گرفتم و با هم از پلهها پايين رفتيم. لباس
بلند حريرم را از روى شانهها به پايين سراندم. تاج گل را از سرم برداشتم و
موهايم را روى شانههايم ريختم. بعد لبهايم را بر لبش گذاشتم و دستهايم را
دور گردنش حلقه كردم. او دستش را دور كمرم حلقه كرد و طورى مرا بالا كشيد
كه بدنهايمان با هم همسطح شدند.
اين داستان تا مدتها به همين صورت
ادامه داشت؛ همديگر را نگاه مىكرديم و مىبوييديم، بعد من رؤيايش را
مىديدم. كارت پستال هم همانطور و به همان زيبايى روى ميز آرايشم بود. حالا
روز به روز با او بيشتر احساس نزديكى مىكردم. با تمام وجود مىخواستم كه
او را بغل كنم و ببوسم. دلم مىخواست با او به يك عكاسى بروم و با هم عكسى
مثل آن كارت پستال بيندازيم. دلم مىخواست دست در دست هم در خيابانها قدم
بزنيم و برقصيم.
يك روز وقتيكه از كنارم رد مىشد، همانطور كه
بدنهايمان به هم نزديك شده بود و نگاههايمان بههم گره خورده بود، دستم
را دراز كردم و دستش را گرفتم. همينكه انگشتهايمان بههم رسيد و فلز سرد و
زرد رنگ حلقههايمان با هم تماس پيدا كرد، طوفان عجيبى شروع شد. اطرافم را
تاريكى فرا گرفت، سرماى شديدى به من هجوم آورد و باران تندى از سنگهاى ريز و
نوكتيز از هر طرف به سويم پرتاب شد. شدت ضربات به قدرى بود كه تمام بدنم
را به درد آورد و كبودى و كوفتگى تا مدتها در تنم باقى ماند.
بعد از آن
هر وقت به طرفش مىرفتم طوفان دوباره شروع مىشد و دنيا در سياهى و تاريكى
فرو مىرفت. كمكم بوى خوب بدنش با احساس درد و وحشت و اضطراب توأم شد و
شيرينى نگاه و شادى نزديك بودنش را از خاطرم برد.
نمىتوانستم باور
كنم كه ديدن او مىتواند آنقدر دردناك شود. بزودى آنچنان دچار عجز و
نااميدى شدم كه در تمام مدت گريه مىكردم. وقتى مىديدمش راهم را كج
مىكردم، به يك طرف ديگر مىرفتم و از دور نگاهش مىكردم.
حالا ديگر از
آن شادىها و آواز خواندنها و از تپش و فروريختگى قلب خبرى نبود. رؤياهاى
خوب و لذتبخش آنقدر از من دور شده بودند كه انگار قرنها از آن مىگذشت.
معبد زيبا و رؤيايى من به قلعهاى تيره و تاريك با ديوارهاى سنگى تبديل شده
بود و جايگاه بلند و مرتفع من به گودالى عميق كه مرا تا گردن در خاك سرد و
تيرهاش مدفون كرده باشد. يك روز كه در اطاقم تنها نشسته بودم و در آينه
به قيافه غمگينم نگاه مىكردم، ديدم رنگ كارت پستال زرد شده و گوشههايش كج
شدهاند. زن داشت كمكم از آن محو مىشد.
آن وقت بود که فهميدم قضيه جديست و مىبايد كارى كرد.
آن شب بعد از مدتها دوباره در رؤياهايم ديدمش. در پاى آن جايگاه بلند
نشسته بودم و انتظار او را مىكشيدم. هيچ چيز مثل قديم نبود. تاج گل، روى
سرم پژمرده بود و بيشتر برگهايش ريخته بودند. از بخارها بوى گندى مىآمد كه
دلم را بهم مىزد. لباس حريرم پاره پاره بود و رنگ سفيدش به زردىِ چرك و
كثيفى مىزد. احساس تنهايى مىكردم و از خودم بدم مىآمد. او درِ معبد را
باز كرد. نگاهى به من انداخت و همانجا ايستاد. صدايش كردم. به طرفم آمد.
نگاهى طولانى و پر از عشق به سرتاپايش انداختم و از او خواستم كه در جايى
خارج از روياهايم همديگر را ببينيم. با هم در رستورانى نزديك محل كارم كه
جاى شلوغ و پر رفت و آمدى بود قرار گذاشتيم.
ظهر، درست سر ساعتى كه
قرار داشتيم رسيد. كت و شلوار زيبا و خوش دوختى پوشيده بود كه به تنش
برازنده بود . اما بوى ادكلنش مثل بوى خودش نبود و احساسى را در من
برنمىانگيخت. مؤدب و رسمى روبرويم نشست و مشغول نگاه كردن به صورت غذاها
شد. بعد از چند دقيقه هر دو چيزى سفارش داديم و صورت غذا را به كنارى
گذاشتيم. خيلى نزديكم نشسته بود. از نگاه كردن به چشمها و تماس با دستهايش
مىترسيدم. مطمئنم كه او هم به من نگاه نمىكرد. چون اگر نگاه مىكرد وقتى
چاقو را برداشتم و خونسردانه به قلبش فرو بردم مرا مىديد. چاقو را كه
بيرون كشيدم، خون با شدت بيرون زد و به سر و صورتم پاشيد. دستمال سفره را
برداشتم و شروع كردم به پاك كردن خونها. همان موقع بود كه چشمم افتاد به
چشمهايش. دوباره به همان شيرينى و زيبايى قديم نگاهم مىكرد. دستمال سفره
را به زمين انداختم و از رستوران فرار كردم.
چند دقيقه بىبرنامه و
سرگردان در آن دور و بر قدم زدم. بعد به ياد آن عكس و آن معبد و آن جايگاهِ
بلند و آن لحظات خوب و هيجان انگيز افتادم و با غيظ شروع كردم به دويدن.
سرتاسر راه را مىدويدم. وقتى به خانه رسيدم، ديدم كه هنوز چاقو را در دست
دارم و لباسم از خون و اشك خيس شده است. چاقو را به كنارى انداختم، به
رختخواب رفتم و آنقدر گريه كردم تا خوابم برد.
بعد از آن، مدتها
رؤيايى نديدم. تا اينكه دوباره آن بوى دلانگيز و آن نگاه سحرآميز در جايى
ديگر و بهصورتى متفاوت به سراغم آمد.
پنجشنبه 2 تیر 1390 - 12:35:49 AM