×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

benyamin jamali

عمومی

× شعر ، داستان ، جملات زیبا بیوگرافی افراد مشهور
×

آدرس وبلاگ من

beny.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/beny619

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

داستان غم ‏انگيز يك جنايت هولناك

صلاً باورم نمى‏شود كه قضيه‏اى به اين سادگى بتواند در آخر به اينجاها بكشد. قضيه‏اى كه در اول با يك نگاه ساده و طبيعى شروع شد؛ اما بعد ريشه پيدا كرد و جدى و جديتر شد تا بالاخره آنچه نبايد بشود شد و اين جنايت غم‏انگيز و هولناك اتفاق افتاد.
مشكل است به ياد بياورم كدام يك از ما پيش‏قدم شد. شايد، نگاه اول را من به او انداختم. البته زياد هم مطمئن نيستم، شايد هم او شروع كرد... اما واقعا اهميتی دارد که چه كسى شروع كرده باشد؟
اوايل، نگاهمان تنها براى لحظه‏اى كوتاه به‏هم گره می خورد. اما كم‏كم مدت گره خوردگی نگاهها بيشتر و بيشتر شد تا اينكه يك روز ديدم چشمهايش به من چيزى مى‏گويند. يك چيز خوب و شيرين كه با تمام سلول‏هاى بدنم احساسش ‏كردم. بعد تمام تنم به هيجان ‏آمد، تپش قلبم شديدتر شد و گونه‏هايم گُر گرفتند.
از آن زمان بود كه رؤياهايم شروع شدند.
چشمهايم را كه مى‏بستم مى‏ديدم كه بر جايگاه بلندی، در وسط يك معبد نشسته‏ام و به اطراف نگاه مى‏كنم. از دور و برم بخارهاى خوش‏بو و غليظى بلند بود و بدنم آنقدر سبك می شد كه فكر مى‏كردم مى‏توانم پرواز كنم.
بعد از مدت كوتاهي بوى بدنش به نگاههايش اضافه شد. از كنارم كه رد مى‏شد بوى عجيبى از بدنش متصاعد مى‏شد كه مثل هيچ بوى ديگرى نبود. اول فكر كردم كه بوى ادكلن اوست. از آن ادكلنهايى كه كهنه شده‏اند و عطر آن‏ها از بين رفته. بعدها متوجه شدم كه آن بو وحشى‏تر و قوى‏تر از هر ادكلنى است. هم دماغم را مى‏سوزاند و براى يك لحظه دلم را بهم مى‏زد، و هم احساسی خوب در تنم به جا مى‏گذاشت. رؤياهايم هم تغيير كردند. حالا، بعد از مدتى كه روى آن جايگاه مى‏ماندم، او درِ معبد را با ملايمت باز مى‏كرد و وارد مى‏شد. از پله‏ها به آرامى بالا مى‏آمد، تاج گل قشنگ و خوش بويى را روى سرم مى‏گذاشت، در كنارم مى‏نشست و به چشمهايم نگاه مى‏كرد. دستهايم را در دستهايش مى‏گرفت و شروع مى‏كرد به نوازش كردن آنها. بعد پاهايم را به لبهايش نزديك مى‏كرد و بر يك يكِ انگشتانم بوسه مى‏زد. بعد از رفتنش، تا مدتى از خوشى و شادى نمى‏توانستم سرجايم بند شوم. از سكو پايين مى‏آمدم، با قدمهايی موزون و بدنی در پيچ و تاب، به تمام گوشه و كنار معبد سر مى‏زدم و زير لب آواز مى‏خواندم.
در بيدارى هرگاه از كنارم رد مى‏شد حس مى‏كردم كه بدن‏هايمان به نرمى به طرف هم متمايل مى‏شوند. دوباره تپش قلبم بالا مى‏رفت. نفسم تندتر می شد و دلم مى‏خواست آواز بخوانم.
يك روز كه به يك كتابفروشى رفته بودم كارت پستالى توجهم را جلب كرد. يك كارت پستال سياه و سفيد از زن و مردى كه همديگر را بغل كرده بودند. زن دستش را دور گردن مرد حلقه كرده بود و لبهايش را روى لبهاى او گذاشته بود. مرد دستهايش را دور كمر او انداخته بود و او را طورى بالا كشيده بود كه بدنشان هم‏سطح شده بود. در زير عكس با خط ظريف و قشنگى نوشته بود:

I found true love in your hands .1

براى چند دقيقه چشمهايم به كارت دوخته شد. يادم رفت كجا هستم و براى چه به آن جا آمده‏ام. قلبم شروع به تپيدن كرد و نفسهايم تند شد. آن بو و آن نگاه را دوباره احساس كردم. كارت پستال را خريدم و به خانه آوردم و روى ميز آرايش روبروى تختخوابم گذاشتم.
آن شب، وقتى آمد، بعد از اينكه مرا نوازش و نيايش كرد، دستش را گرفتم و با هم از پله‏ها پايين رفتيم. لباس بلند حريرم را از روى شانه‏ها به پايين سراندم. تاج گل را از سرم برداشتم و موهايم را روى شانه‏هايم ريختم. بعد لبهايم را بر لبش گذاشتم و دستهايم را دور گردنش حلقه كردم. او دستش را دور كمرم حلقه كرد و طورى مرا بالا كشيد كه بدن‏هايمان با هم هم‏سطح شدند.
اين داستان تا مدتها به همين صورت ادامه داشت؛ همديگر را نگاه مى‏كرديم و مى‏بوييديم، بعد من رؤيايش را مى‏ديدم. كارت پستال هم همانطور و به همان زيبايى روى ميز آرايشم بود. حالا روز به روز با او بيشتر احساس نزديكى مى‏كردم. با تمام وجود مى‏خواستم كه او را بغل كنم و ببوسم. دلم مى‏خواست با او به يك عكاسى بروم و با هم عكسى مثل آن كارت پستال بيندازيم. دلم مى‏خواست دست در دست هم در خيابانها قدم بزنيم و برقصيم.
يك روز وقتيكه از كنارم رد مى‏شد، همانطور كه بدن‏هايمان به هم نزديك شده بود و نگاه‏هايمان به‏هم گره خورده بود، دستم را دراز كردم و دستش را گرفتم. همينكه انگشتهايمان به‏هم رسيد و فلز سرد و زرد رنگ حلقه‏هايمان با هم تماس پيدا كرد، طوفان عجيبى شروع شد. اطرافم را تاريكى فرا گرفت، سرماى شديدى به من هجوم آورد و باران تندى از سنگهاى ريز و نوك‏تيز از هر طرف به سويم پرتاب شد. شدت ضربات به قدرى بود كه تمام بدنم را به درد آورد و كبودى و كوفتگى تا مدتها در تنم باقى ماند.
بعد از آن هر وقت به طرفش مى‏رفتم طوفان دوباره شروع مى‏شد و دنيا در سياهى و تاريكى فرو مى‏رفت. كم‏كم بوى خوب بدنش با احساس درد و وحشت و اضطراب توأم شد و شيرينى نگاه و شادى نزديك بودنش را از خاطرم برد.
نمى‏توانستم باور كنم كه ديدن او مى‏تواند آنقدر دردناك شود. بزودى آنچنان دچار عجز و نااميدى شدم كه در تمام مدت گريه مى‏كردم. وقتى مى‏ديدمش راهم را كج مى‏كردم، به يك طرف ديگر مى‏رفتم و از دور نگاهش مى‏كردم.
حالا ديگر از آن شادى‏ها و آواز خواندنها و از تپش و فروريختگى قلب خبرى نبود. رؤياهاى خوب و لذت‏بخش آنقدر از من دور شده بودند كه انگار قرنها از آن مى‏گذشت. معبد زيبا و رؤيايى من به قلعه‏اى تيره و تاريك با ديوارهاى سنگى تبديل شده بود و جايگاه بلند و مرتفع من به گودالى عميق كه مرا تا گردن در خاك سرد و تيره‏اش مدفون كرده باشد. يك روز كه در اطاقم تنها نشسته بودم و در آينه به قيافه غمگينم نگاه مى‏كردم، ديدم رنگ كارت پستال زرد شده و گوشه‏هايش كج شده‏اند. زن داشت كم‏كم از آن محو مى‏شد.
آن وقت بود که فهميدم قضيه جديست و مى‏بايد كارى كرد.
آن شب بعد از مدتها دوباره در رؤياهايم ديدمش. در پاى آن جايگاه بلند نشسته بودم و انتظار او را مى‏كشيدم. هيچ چيز مثل قديم نبود. تاج گل، روى سرم پژمرده بود و بيشتر برگهايش ريخته بودند. از بخارها بوى گندى مى‏آمد كه دلم را بهم مى‏زد. لباس حريرم پاره پاره بود و رنگ سفيدش به زردىِ چرك و كثيفى مى‏زد. احساس تنهايى مى‏كردم و از خودم بدم مى‏آمد. او درِ معبد را باز كرد. نگاهى به من انداخت و همانجا ايستاد. صدايش كردم. به طرفم آمد. نگاهى طولانى و پر از عشق به سرتاپايش انداختم و از او خواستم كه در جايى خارج از روياهايم همديگر را ببينيم. با هم در رستورانى نزديك محل كارم كه جاى شلوغ و پر رفت و آمدى بود قرار گذاشتيم.
ظهر، درست سر ساعتى كه قرار داشتيم رسيد. كت و شلوار زيبا و خوش دوختى پوشيده بود كه به تنش برازنده بود . اما بوى ادكلنش مثل بوى خودش نبود و احساسى را در من برنمى‏انگيخت. مؤدب و رسمى روبرويم نشست و مشغول نگاه كردن به صورت غذاها شد. بعد از چند دقيقه هر دو چيزى سفارش داديم و صورت غذا را به كنارى گذاشتيم. خيلى نزديكم نشسته بود. از نگاه كردن به چشمها و تماس با دستهايش مى‏ترسيدم. مطمئنم كه او هم به من نگاه نمى‏كرد. چون اگر نگاه مى‏كرد وقتى چاقو را برداشتم و خونسردانه به قلبش فرو بردم مرا مى‏ديد. چاقو را كه بيرون كشيدم، خون با شدت بيرون زد و به سر و صورتم پاشيد. دستمال سفره را برداشتم و شروع كردم به پاك كردن خونها. همان موقع بود كه چشمم افتاد به چشمهايش. دوباره به همان شيرينى و زيبايى قديم نگاهم مى‏كرد. دستمال سفره را به زمين انداختم و از رستوران فرار كردم.
چند دقيقه بى‏برنامه و سرگردان در آن دور و بر قدم زدم. بعد به ياد آن عكس و آن معبد و آن جايگاهِ بلند و آن لحظات خوب و هيجان انگيز افتادم و با غيظ شروع كردم به دويدن. سرتاسر راه را مى‏دويدم. وقتى به خانه رسيدم، ديدم كه هنوز چاقو را در دست دارم و لباسم از خون و اشك خيس شده است. چاقو را به كنارى انداختم، به رختخواب رفتم و آنقدر گريه كردم تا خوابم برد.
بعد از آن، مدتها رؤيايى نديدم. تا اينكه دوباره آن بوى دل‏انگيز و آن نگاه سحرآميز در جايى ديگر و به‏صورتى متفاوت به سراغم آمد.
پنجشنبه 2 تیر 1390 - 12:35:49 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://sourena.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 4 تیر 1390   6:01:49 PM

سلام.بالاخره وبلاگم آپ شد!سر بزن!

http://beny.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 2 تیر 1390   12:38:29 AM

ali jan sharmande man tamarkozamo az dast dadam dg kasi sar nemizan delodamaghe neveshtan nadaram

آخرین مطالب


تولد قهرمان زندگی من


شرم چشمات


ساده دل کندی


شما هیچ بدهی به من ندارید


وقتی که


نفرین بر جنگ


بداری


نگفتمت نرو؟


شاهین


این؛ همۀ تو بود.


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

125364 بازدید

26 بازدید امروز

269 بازدید دیروز

522 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements